دلنوشته های عاشقانه من...........

فقط خدا میدونه تودلم چه خبره...........


درباره من بدونبد.......


سرنوشت ننوشت گر نوشت چه نوشت
حال وروزم راببین ازروزگارم مپرس!

اینجا خانه‏ ی من است،

سالهاست که همگان گمان می کنند من دختری هستم سرخوش احوال و بی خیال که بی دغدغه است... من هم با نگاهشان همراه شدم و گذاشتم خیال کنند که من انم که انها می پندارند...

کسی هیچ وقت اشک های پنهانی و در خلوتم را ندید... من هم گذاشتم که اخرین تصویری که از من در دل دارن همان خنده هایم باشد..
بزرگترین حُسنی که دارم این است که می توانم در اوج ِ همه بغض ها و رنج ها و دلخوری هایم ساعت ها برایتان شیطنت کنم و بخندانمتان و شما هیچ وقت نفهمید که پشت دیوار خنده هایم سیل اشکی روان است...
شاعر نیستم اما تا دلتان بخواهد راه و رسم عاشقانه نوشتن را بلدم... اینجا دقیقا همانم که در دنیای واقعی هستم...نمی دانم شاید روزی از این حقیقت بترسم...اسم هایی که می نویسم واقعی هستند،خاطره ها ، دلخوری ها ،دلتنگی ها..... همه همانند که رخ داده است و لاغیر...

بزرگترین نعمتی که خدایم به من داده دوستانی بوده است که در پناهشان هم اشک ریخته ام و هم خندیده ام...برای همیشه سبز زیستن دوستان مهربانم همیشه دعا کن...

هوای بارونی و دعا کردن زیر بارون رو به هر چیزی ترجیح میدم *** پایـــــیز روزگاری فصل رویاهایم بود هنوز هم می پرستمش با این خودم متولد10ابانم***از چتر متنفرم ***بزرگترین ارزویم رسیدن به اسمان خدایم است و بس!***

مهربان نامهربانی دارم.... دعا کن برسد وقت بودن هایش..


[ بازدید : 793 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 19 تير 1393 ] 22:04 ] [ nafas0077 ]

[ ]

خـدایا...


چه ساخته ای ؟

دل آدم هایت یکی ازیکی سنگی تر ! !

دروغ هایشان یکی از یکی زیباتر ..

نگاه هایشان یکی از یکی معنا دار تر وسنگین تر!!


روحشان یکی از یکی هفت رنگ تر...

و هر یک برای خود،

یکی از یکی خدا تر

.
.
.

[ بازدید : 695 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 9 خرداد 1393 ] 12:02 ] [ nafas0077 ]

[ ]


بعضــــــی وقتا چیـــــــزی مینویسی فــــــقط برای یک نفـــــــر
امـــــــا دلت میگیرد

وقتی یـــــــادت می افتد که هـرکسی ممکن است بخــــــواند

جــــــــز آن یک نفـــــــــر.


به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید!!!

[ بازدید : 645 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 9 خرداد 1393 ] 11:37 ] [ nafas0077 ]

[ ]

همه............


همه ادعا دارند طعم خیانت را چشیده اند !


همه ادعا دارند بدی را به چشم دیده اند !


همه ادعا دارند که تنهایی را کشیده اند !


پس کیست که دنیا را به گند کشیده است ؟؟؟

[ بازدید : 735 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 9 خرداد 1393 ] 11:32 ] [ nafas0077 ]

[ ]

تا اخرش بخون


شقایق گفت با خنده نه تبدارم نه بیمارم. گر سرخم چنان آتش. حدیث دیگری دارم. گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی. نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی. یکی از روز هایی ک زمین تبدار و سوزان بود. و صحرا در عطش میسوخت. تمام غنچه ها تشنه. و من بیتابو خشکیده تنم در آتشی میسوخت. ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته.... اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی ک من بودم. بگیرند ریشه اش را و بسوزانند. شود مرهم برای دلبرش.آندم شفا یابد. چنانچه با خودش میگفت.بسی کوه و بیابان را. بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده. و یک دم هم نیاسوده. که افتاد چشم او ناگه به روی من. بدون لحظه ایی تردیدشتابان شد به سوی من. به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکردو به راه افتاد. و او میرفت و من در دست او بودم. و او هر لحظه سر را رو به بالاها. تشکر میکرد پس از چندی. هوا چون کوره ی آتش.زمین میسوخت. و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام میسوخت. با لب هایی که تاول داشت گفت اما چه باید کرد؟. در این صحرا ک آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست. اگر گل ریشه اش سوزد که وای برمن. برای دلبرم هرگز دوایی نیست و از این گل که جایی نیست. خودش هم تشنه بود امانمیفهمید حالش را چنان میرفت . و من در دست اوبودم وحالا من تمام هست او بودم. دلم میخواست اما راه پایان کو؟نه حتی آب. نسیمی در بیابان کو؟. و دیگر داشت در دستش تمام جان من میسوخت. که ناگه روی زانو های خودخم شد.اگر از صبراوکم شد. دلش لبریزماتم شد.کمی اندیشه کرد آنگه. مرا در گوشه ایی از آن بیابان کاشت . نشست و سینه را با سنگ خارایی ز هم بشکافت. اما!آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو کرد. زمین و آسمان را پشت و رو میکرد. و هر چیزی که هر جابود با غم روبه رو میکرد. نمیدانم چه می گویم؟ب جای آب خونش را. به من میدادو بر لب های او فریاد. بمان ای گل ک تو تاج سرم هستی. دوای دلبرم هستی بمان ای گل. و من ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی. و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد.....

[ بازدید : 748 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 9 خرداد 1393 ] 11:28 ] [ nafas0077 ]

[ ]

گیله مرد میگفت : قیمتت رو " نیت و عملت " مشخص میکنه؛

کربنی که بتونه سیاه کنه و بسوزونه، ذغال،

و کربنی که نور رو بتابونه و بدرخشه، الماسه ؛

بله قیمت گذاری آدمها بر روی خودشون و به دست خودشونه ...


[ بازدید : 686 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 خرداد 1393 ] 13:41 ] [ nafas0077 ]

[ ]

امشب وبغض

امشب ستاره هایت را به کدامین میهمانی خواهی فرستاد بانوی قصه؟؟؟
در کدامین جمع نورهایت را تقدیم قدوم حاضران خواهی کرد؟؟؟
و در آخر پس از اتمام همه ی این بودنها تنهایی هایت را به که خواهی گفت؟؟
نمی دانند چون توان دیدن ندارند
که بانوی خنده بر لب داغ های بیشماری بر دل دارد
کاش می توانستی امشب به جای نور باران شوی
و تا انتهای بغض مانده در گلویت بباری....

[ بازدید : 751 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 خرداد 1393 ] 13:36 ] [ nafas0077 ]

[ ]

ادم ها...........


زخم هاﮯ تنــت را پنهان کن رفیق

آدمک هاﮯ این شهر

زیاد ﮯ بـــآ نمکند ...!



این روزها

شیر هم راضیه با دمش بازی کنن

ولی

با دلش نه



آدمها سه دسته اند:
- عینک!
- ملحفه!
- فرش!

وقتی یک لکه ی چایی بنشیند روی عینکت، "بلافاصله" زود آن را با "دستمال کاغذی" پاک می کنی!
وقتی همان لکه بنشیند روی ملحفه، می گذاری "سر ماه" که لباس ها و ملحفه ها جمع شد، همه را با هم با "چنگ" (زمان قدیم!) می شویی!


وقتی همان لکه بنشیند روی فرش، می گذاری "سر سال" ، با "دسته بیل" به جانش می افتی!!!
خدا ( و به تعمیم آن: ولی خدا) هم با بنده های مومنش مثل عینک رفتار می کند. بنده های پاک و زلالی که جایشان روی چشم است، تا خطا کردند، بلافاصله حالشان را می گیرد (والبته دردنیا و خفیف) .. دیگران را به موقعش تنبیه می کند آن هم با چنگ!! و آن گردن کلفت هایش را می گذارد تا چرک هایشان جمع شود (قرآن کریم: ما به کافران مهلت می دهیم تا بر کفر خویش بیافزایند) و سر سال (یا قیامت، یا هم دنیا و هم قیامت) حسسسسابی با دسته بیل(!) از شرمندگیشان در می آید!!!



[ بازدید : 731 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 خرداد 1393 ] 13:34 ] [ nafas0077 ]

[ ]

فرداااااااااااااااااا...........

... و با تو از شب های سرد بی کسی می گویم

از التهاب اشک، از عبور سنگین لحظه ها و سکوت مرگ آور حسرت،

در این صحرای بی پایان، به روی ماسه های سرنوشت خویش می بارم

نه نای رفتن دارم، نه تاب ماندن

آرام و سنگین قدم بر می دارم، به کدامین سو، نمی دانم

سر به سوی آسمان می کنم،

معبودا! از این همه گذشتن خسته ام،

پناهم ده امشب، که از خویشتن گسسته ام،

به راه خود ادامه می دهم، چشمانم به دور دست ها خیره مانده،

گام هایم، آرام و آرام تر می شوند، دیگر سرما تمام وجودم را گرفته

نفس هایم به شماره افتاده و دیگر توان ایستادن ندارم،

هوای پریدن به سرم زده،

ندایی در من نجوا می کند،

باور کن فردا خواهد آمد.

[ بازدید : 713 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 خرداد 1393 ] 13:29 ] [ nafas0077 ]

[ ]

انسلین عشق


داستان واقعی و جالب !


ﭼند ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻢ که ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﻩ یه ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ ﻭﺍﺳﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ ...!


یه ﭘﺴﺮﻩ که ﺩﯾﺎﺑﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﻣﺎﻫﯽ ﻣﯿﺮﻓﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﺍﯾﻦ که ﺍﻧﺴﻠﯿﻦ ﺑﺰﻧﻪ! ﺍﯾﻨﻢ ﭼﻮﻥ

ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﭘﺴﺮﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻈﻠﻮﻣﻪ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﻩ ....!


ﭘﺴﺮﻩ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﻣﯿﺸﻪ.ﺧﻼﺻﻪ یه ﻣﺪﺕ ﺩست ﺍﺯ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﻧﻤﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻫﯽ ﻣﯿﺎﺩﻭ ﻣﯿﺮﻩ

...!
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻤﻢ ﮐﻼﻓﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺩﺍﺭﻡ ...!


ﺧﻼﺻﻪ ﭘﺴﺮﻩ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﻭﻣﯿﮕﻪ ﺁﺩﺭﺳﺸﻮ ﺑﺪﻩ ﺍﮔﻪ ﺭﺍﺱ ﻣﯿﮕﯽ ...!


ﺍﯾﻨﻢ ﺁﺩﺭﺳﻮ ﻣﯿﺪﻩ که ﺷﺮﺵ ﮐﻢ ﺷﻪ ...!


ﭘﺴﺮﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﻧﺎﻣﺰﺩﻩ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻤﻮ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ

ﻣﯿﮑﻨﻪ ....!


ﺑﻌﺪ یه ﻣﺪﺕ ﭘﺴﺮﻩ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮎ ﭘﻠﯿﺴﺎ ﻧﻤﯿﺎﻥ سراغش میره ﭘﯿﺶ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻢ ﻭ ﺑﻬﺶ

میگه میدوﻧﺴﺘﻢکه ﺩﻭﺳﻢ ﺩﺍﺭﯼ ﻭﮔﺮﻧﻪ به ﭘﻠﯿﺴﺎ ﻣﯿﮕﻔﺘﯽ که ﻣﻦ ﻧﺎﻣﺰﺩﺗﻮ ﮐﺸﺘﻢ ...!


ﺍﻭﻧﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺁﺭﻩ ﺣﺎﻻ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻭﺍﺳﺖ ﺍﻧﺴﻠﯿﻦ ﺑﺰﻧﻢ ...!


ﻭ بهﺟای ﺍﻧﺴﻠﯿﻦ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺗﻮ ﺳﺮﻧﮓ ...! ﻭ ﺑﻬﺶ ﺗﺰﺭﯾﻖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ...!


ﺑﻌﺪ به ﭘﺴﺮﻫﻢ ﻣﯿﮕﻪ که ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﺗﻮ ﺑﺪﻧﺖ ...! ﻭ ﺗﺎ ﭼند ﺩقیقه ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﻤﯿﺮﯼ


ﭘﺴﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ که ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮ بکشتش ﻣﯿﺪﻭﻩ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ یه ﭼند ﻣﺘﺮﯼ ﯾﻬﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭ
..
ﺑﻨﺰﯾﻨﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﻪ ...!؟


ﺩﯾﻮﻭﻧﻢ ﺧﻮﺩﺗﯽ ...! ﭘﻤﭗ ﺑﻨﺰﯾﻨﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﺍﻓﺎ .!


ﺑﻪ ﺭﻭﺣﻢ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺑﻨﺪ نیست...

[ بازدید : 675 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 خرداد 1393 ] 13:28 ] [ nafas0077 ]

[ ]

امتحان عشق


در جلسه ی امتحان عشق من مانده ام و یک برگه سفید !

یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی …

درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی شود ، در این سکوت بغض آلود …

قطره اشکی هوس سرسره بازی می کند و برگه سفیدم عاشقانه قطره را در آغوش می کشد !

عشق تو نوشتنی نیست …

در برگه ام کنار آن قطره یک قلب می کشم !

وقت تمام است ، برگه ها بالا …

[ بازدید : 651 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 خرداد 1393 ] 13:26 ] [ nafas0077 ]

[ ]


هیچ گآه و بـפֿـآطر هیچ کس دست از ارزش هآیت نکش !



چوטּ زمآنـے کـﮧ آטּ فرد از تو دست بکشد



تو مـے مآنـےُ یک "مـטּِ " بـے ارزش. . .!

گاهی از دوست داشتن زیاد خفه خون میگیری تا طرف زندگیشو بکنه


خفه خون میگیری با یکی دیگه حالشو ببره


خفه خون میگیری بذاری به جای دستهای تو دستای اون رو بگیره


خفه خون میگیری عاشق کس دیگه ای بشه


و تو همه ی اینارو پشت نوشته هات ریز ریز گریه کنی


خفه خون میدونید چیه؟


خفه خون یعنی همین حالای من که حرف هات داره مغزم رو منفجر میکنه


یعنی دیدنت وقتی یکی دیگه تو بغلته..


یعنی خودخوری های من وسط این همه خاسته نشدن


وسط این این همه گریه نه دستم بجایی بنده


نه صدایی ازم بلند میشه


خفه خون یعنی این...


دیدی غزلی سرود؟

عاشق شده بود.

انگار خودش نبود عاشق شده بود.

افتاد.

شکست.

زیر باران پوسید آدم که نکشته بود.

عاشق شده بود.

چه ساده لوحانه ساعات روزهایم را

پر کرده ام از کارهای گوناگون،

تادلم به سویت پر نکشد!!!

فراموش کرده بودم،

یاد تو از هیچ قانونی تابعیت ندارد!

حتی از قانون زمان!!!

و گاه و بیگاه

با بهانه وبی بهانه سربه سر دلم می گذارد.


سهل تستری می گوید:

بنده ای خریدم و به خانه آوردم.

از او پرسیدم:

نامت چیست؟

گفت: تاچه خوانی!!

- چه میخوری؟

- تا چه دهی!!

- چه می پوشی؟

- تا چه آری!!

- چه میخواهی؟

- بنده را با خواست چه کار!!

سهل گفت: یک شب را تا صبح به استغفار و گریه پرداختم و با خود گفتم اگر او بنده است ، پس من چه کاره ام...

[ بازدید : 654 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 خرداد 1393 ] 13:24 ] [ nafas0077 ]

[ ]

حواست باشد....

داریم جایی "زنـدگـــی" میکنیم کـه:

هَرزگی "مـُـــــد" اســت (!)

بی آبرویــی "کلاس" اســـت (!)

مَســـــتی دود "تَفـــریــح" اســـت (!)

رابطه با نامحرم "روشــن فکــری" اســت (!)

گــُـرگ بــودن رَمـــز "مُوفقیت" اســـت (!)

بی فرهنگی "فرهنگ" است(!)

پشت به ارزش ها واعتقادات کردن نشانه "رشد ونبوغ" است(!)

و......................

خدایا ممنون که نه باکلاسم نه روشنفکر ونه... فقط تو رو میخواهم و بس

و تو ای همسنگر

[ بازدید : 631 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 24 ارديبهشت 1393 ] 18:09 ] [ nafas0077 ]

[ ]


خدایا!


این بند دل آدم کجاست؟

که گاهی با…

یک اسم

یا حضور یک نفر

و یا با یک لبخند “پاره” می شود

[ بازدید : 614 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 خرداد 1393 ] 13:23 ] [ nafas0077 ]

[ ]

محبوب من


شاید مدت هاست که دیگه سری به خاطراتت نمی زنی و سراغی از چکاوک کوچیکی که همراهت بود و الان دیگه نیست نمی گیری،

شاید دیگه نشنیدن آواز محزون اون پرنده کوچولو برات اهمیتی نداره، یا شاید هم الان یه مرغ عشق جای اونو گرفته….

سعی کردم بگم مهم نیست، ولی نشد. نمی شه از خیلی چیزها به سادگی گذشت. شاید به نظر تو زمان همه چیز رو درست کنه، ولی این نظر توئه!

چطور می تونی خاطره ای رو که با الماس توی ذهنت حک شده و با طلوع هر صبح میدرخشه، نبینی… مگه اینکه بخوای خودت رو به ندیدن بزنی…

واقعاً نمی دونم این اسمش آزادیه یا بی اهمیتی یا استقلال یا روشن فکری… “روشن فکری” نسل سومی که بی معنا و بی سرانجامه. براش هنوز اسم مناسبی پیدا نکردم چون هنوز نمی تونم درکش کنم. هنوز نمی فهمم تو ذهن های مثلاً مدرن امروزی چی می گذره که همه چیز براشون در حد یک بازی و سرگرمی چند روزه است.

شاید از کنار رفتارهای ناپسند و نامفهوم رد بشم، ولی هرگز هیچ چیز رو فراموش نمی کنم… هرگز…

“انسان همیشه به محبوب هایش چیزهای زیادی هدیه می کند:

کلام، آسایش و احساس لذت…

و تو ارزشمندترین همه ی این ها را به من هدیه کردی:

“فقدان”…”

<کریستین بوبن

[ بازدید : 630 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 24 ارديبهشت 1393 ] 18:03 ] [ nafas0077 ]

[ ]

انسان کثیف

مدتی بود کثیف شده بودی...
تن ات به تنه خیلی از آشغالها خورده بود!...
نزدیکم که می آمدی همه وجودت بوی خیانت می داد...نفسم تنگ شده بود!...
دور انداختمت، جائی میان همان زباله های محبوبت . مدتی گذشت ، دلم طاقت نیاورد دست دراز کردم از وسط آشغالها بیرون کشیدمت ...
به خیال خودم شستمت، پاک پاک...
... خواستم ببوسمت اما دهانت طعم عشق گندیده میدهد...
نه!!!....تو از بیــــــــخ فاســـــــد شدی

سلام بی‌ احساس..

مرا یادت هست؟..من هر روز در میان لحظه‌هایم تکرارت می‌کنم..

میدانی‌ چندیست دارم عکس‌هایت را میبوسم ،..آرامم می‌کند..

نمیدانم چرا اینگونه ساده، دلم خود فریبی می‌کند..
بی‌ احساس مرا یادت هست؟..مرا در لابلای خاطره‌هایت پنهان کرده‌ای شاید..من اما..

من نه عاشق بودم


و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من


من خودم بودم و یک حس غریب

که به صد عشق و هوس می ارزید


من خودم بودم دستی که صداقت می کاشت


گر چه در حسرت گندم پوسید


من خودم بودم هر پنجره ای


که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود


و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگیم پیدا بود


من نه عاشق بودم


و نه دلداده به گیسوی بلند


و نه آلوده به افکار پلید


من به دنبال نگاهی بودم


که مرا از پس دیوانگیم می فهمید

آرزویم این بود

دور اما چه قشنگ


که روم تا در دروازه نور


تا شوم چیره به شفافی صبح


به خودم می گفتم


تا دم پنجره ها راهی نیست


من نمی دانستم


که چه جرمی دارد


دستهایی که تهیست

و چرا بوی تعفن دارد


گل پیری که به گلخانه نرست


روزگاریست غریب


تازگی می گویند

که چه عیبی دارد


که سگی چاق رود لای برنج

من چه خوش بین بودم


همه اش رویا بود

و خدا می داند

سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود

[ بازدید : 621 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 5 خرداد 1393 ] 13:22 ] [ nafas0077 ]

[ ]

ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]